سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلتنگی

دلتنگی


آدم نشسته بود و دست بر عصایش گذاشته بود و چانه بروی دستش...

فرزندانش حرف میزندند و شلوغ میکردند و

آدم نگاهشان میکرد .

تا اینکه یکی از فرزندان پرسید : چرا شما اینقدر ساکتید و حرف نمیزنید؟

آدم گفت وقتی به زمین آمدیم جبرئیل گفت اگر میخواهی برگردی به همان جایی که از آن آمدی... أقلِل کَلامِک!
آدم دلش تنگ بهشت بود!

منبع: وبلاگ ما باید باهم حرف بزنیم