دلمان برای تو تنگ است...
دلمان برای خوشیهای ماندگار تنگ شده است، خوشیهایی که آسمانی باشد و زوالناپذیر باشد،
خوشیهایی که اهریمنی نباشد و رنگ و بوی شیطان را به یاد نیاورد،
خوشیهایی که بر فهم ما بیفزاید و مقدار دانشمان را افزایش دهد و شعورمان را شکوفا سازد و شور اهوراییمان را پروار گرداند.
دلمان برای لحظههایی میتپد که ما را از تنهایی تاریخیمان به در میآورد و ما را با جهانی امن و آباد آشنا میسازد،
تنگ شده است. آن قدر تنگ که هر شب در خیالمان، با پای پیاده، از این سو به آن سو میدویم، بلکه آرامش بیابیم و آبی بر آتش شعلهور جانمان بپاشیم.
دلمان برای کسی تنگ است که ما را تا لحظههای سبز وصال میرساند، تا لحظههای امید و آگاهی، تا لحظههای پرشور شعور،
ما دلمان برای مردی تنگ است که روزی در باران میآید و با اسب سپید و شال سبز، از کنارمان میگذرد و دستان مهربانش را با لبخندی اهورایی، بالا میبرد و به ما سلام میدهد
و همان سلام است که ما را دگرگون میکند و همان سلام است که ما را امیدوار میسازد، سلامی که سرشار از مهر است، مهر واقعی نه مهر اهریمنی، مهری که بر دل مینشیند و سبب رونق دل میشود و ما را به دلبر یگانه عالم میرساند.
دلمان برای تو تنگ است که دریچههای خانهمان را با سخاوت میگشایی و دیدگان ما را با ابرهای بارانزا و نسیم وزان آشنا میکنی.
دلمان برای تو تنگ است که دوستدار مایی و میخواهی ما با مهربانی آشتی کنیم و با خردورزی همراه شویم.