عاشورا_یا حسین
|
وای حسین کشته شد
به میدان رفتن حضرت على اکبر(ع)
کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 345
نویسنده: شهید مطهرى
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبد الله در بارهاش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبیهترین فرد به پیغمبر بوده است.سخن که مىگفت گویى پیغمبر است که سخن مىگوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود:خدایا خودت مىدانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مىشدیم،به این جوان نگاه مىکردیم.آیینه تمام نماى پیغمبر بود.این جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسیارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روایتشده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند،حضرت به نحوى تعلل مىکرد(مثل داستان قاسم که مکرر شنیدهاید)ولى وقتى که على اکبر مىآید و اجازه میدان مىخواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مىاندازند. جوان روانه میدان شد.
نوشتهاند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس» (1) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مىکند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشتسر او رفت.اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مىرود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیهتر است.جملهاى هم به عمر سعد گفت،فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید:«یابن سعد قطع الله رحمک» (2) خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى.بعد از همین دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچهاى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.یک وقتبه پسر گفتند:آیا سرى را که اینجاست مىشناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،دید سر پدرش است.بى اختیار از جا حرکت کرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق کنید.
این طور بود که على اکبر به میدان رفت.مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟ -گفت: پدر جان «العطش»! تشنگى دارد مرا مىکشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعهاى آب به کام من برسد نیرو مىگیرم و باز حمله مىکنم.این سخن جان ابا عبد الله را آتش مىزند،مىگوید:پسر جان!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده مىدهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید.این جوان مىرود به میدان و باز مبارزه مىکند.
مردى استبه نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است،مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است.مىگوید:کنار مردى بودم.وقتى على اکبر حمله مىکرد،همه از جلوى او فرار مىکردند.او ناراحتشد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مىخورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت.گفت:خیر.على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمىتوانست تعادل خود را حفظ کند.در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدى رسول الله» (3) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مىبینم و شربت آب مىنوشم.اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد،اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم.اینجاست که جمله عجیبى نوشتهاند:«فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا» (4) .
و لا حول و لا قوة الا بالله
پىنوشتها:
1.و 2) اللهوف،ص 47.
3.بحار الانوار،ج 45/ص 44.
4.مقتل الحسین مقرم،ص 324.
سرباز شش ماهه آیا امام حسین علیه السلام آغازگر جنگ بود؟
«هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ... هل من مغیثیرجوا الله باغثتنا».
:«آیا حمایت کنندهاى هست تا از حرم رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم حمایت کند؟ آیا فریادرسى است که براى امید ثواب ما را یارى کند؟».
وقتى که این ندا به گوش بانوان حرم رسید، صداى گریه و شیون آنها بلند شد، امام کنار خیمه آمد و به زینب علیهاالسلام فرمود: فرزند کوچکم را به من بده تا با او وداع کنم، کودک را گرفت، همین که خواست ببوسد حرمله تیرى به سوى گلوى نازک او رها کرد، آن تیر به گلوى او اصابت نمود، و سرش را ذبح کرد.
که در این باره سید حید حلى گوید:
و منعطفا اهوى لتقبیل طفله فقبل منه قبله السهم منحرا
یعنى: «امام حسین علیه السلام براى بوسیدن کودک شیرخوار خود خم شد، اما تیر قبل از امام بر گلوگاه او بوسه دار».
امام آن کودک را به زینب علیها السلام داد فرمود: او را نگهدار، و دستش را زیر گلوى کودک گرفت، پر از خون شد، آن خون را به طرف آسمان پاشید و گفت:
«هون ما نزل بى انه بعین الله تعالى».
یعنى: « چون خداوند این منظره را مىبیند، آنچه از این مصیبت بر من وارد شد برایم آسان است».
و در احتجاج آمده: «امام حسین علیه السلام از اسب پیاده شد و (در کنار خیمه یا پشتخیمه) با غلاف شمشیرش قبرى کند، و کودکش را به خونش رنگین نموده و دفن کرد».
مشهور است که على اصغر، شش ماهه بود، مادرش حضرت رباب دختر امرء القیس است، و على اصغر با سکینه از جانب مادر نیز برادر و خواهر بودند.
در مورد نام این طفل، علامه مجلسى در جلاء العیون مىگوید: «بعضى او را على اصغر مىنامند».
در کتاب منتخب التواریخ نقل شده: در یکى از زیارات عاشورا آمده:
«و على ولدک على الاصغر الذى فجعت به».
: «و سلام بر فرزند تو على اصغر که در مورد او مصیبتسختى بر تو وارد شد».
امام حسین علیه السلام نزد خواهرش ام کلثوم (زینب صغرى) آمد و به او فرمود: اى خواهر! ترا در مورد نگهدارى کودک شیرخوارم، سفارش مىکنم، زیرا او کودک شش ماهه است و مراقبت نیاز دارد.
امکلثوم عرض کرد: برادرم، این کودک سه روز است که آب نیاشامیده از قوم براى او شربت آبى بگیر.
امام حسین علیه السلام على اصغرش را در آغوش گرفت و به سوى قوم رفت، خطاب به قوم فرمود، «شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید، و از آنها جز این کودک باقى نمانده که از شدت تشنگى مثل مرغ، دهان باز مىکند و مىبندد این کودک که گناه ندارد، نزد شما آوردهام تا به او آب بدهید».
«یا قوم ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل ا ما ترونه کیف یتلظى عطشا».
: «اى قوم اگر به من رحم نمىکنید به این کودک رحم کنید، آیا او را نمىبینید که چگونه از شدت و حرارت تشنگى، دهان را باز و بسته مىکند؟».
هنوز سخن امام تمام نشده بود، به اشاره عمر سعد، حرمله بن کاهل اسدى گلوى نازک او را هدف تیر سه شعبهاش قرار داد که تیر به گلو اصابت کرد«فذبح الطفل من الورید، او من الاذن الى الاذن».
«از شریان چپ تا شریان راست على اصغر بریده شد، و یا از گوش تا گوش او ذبح گردید».
فاتى به نحو اللئام منادیا یا قوم هل قلب لهذا یخشع فرماه حرمله بسهم فى الحشا بید الحتوف و القى من لا یجزع
یعنى: «پس آن کودک را به سوى قوم پست آورد، در حالى که صدا مىزد: اى قوم، آیا دلى هست که از خدا بترسد و بر این کودک توجه نماید؟، بجاى جواب، حرمله تیرى بر کمان نهاد و آن کودکى را که از شدت ضعف و عطش قدرت بى تابى نداشت هدف تیر قرار داد».
مصیبت جگر سوز على اصغر به قدرى بر امام حسین علیه السلام سخت بود که آنحضرت در حالى که گریه مىکرد، به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا خودت بین ما و این قوم، داورى کن، آنها ما را دعوت کردند تا ما را یارى کنند، ولى به کشتن ما اقدام مىکنند».
از جانب آسمان ندائى شنید:
«یا حسین دعه فان له مرضعا فى الجنه».
«اى حسین علیه السلام در فکر اصغر نباش، هم اکنون دایهاى در بهشت براى شیر دادن به او آماده است».
این ندا، نداى دلدارى به حسین علیه السلام بود، تا بتواند فاجعه غمبار مصیبت اصغر را تحمل کند.
و دلیل دیگر بر شدت سختى این مصیبت اینکه: امام حسین علیه السلام هنگامى که به شهادت رسید: در روز یازدهم محرم، سکینه کنار پیکرهاى شهداء آمد و گریه کرد تا بیهوش شد، امام حسین علیه السلام در عالم بى هوشى به سکینه اشعارى آموخت براى شیعیان بخواند، دو شعر از آن اشعار این است:
لیتکم فى یوم عاشورا جمعا تنظرونى کیف استسقى لطفلى فابوا ان یرحمونى و سقوه سهم بغى عوض الماء المعین یا لرزء و مصاب هد ارکان الحجون
«اى کاش در روز عاشورا همه شما بودید و مىدیدید که چگونه براى کودکم طلب آب کردم، قوم به من رحم نکرد، و بجاى آب گوارا، کودکم را با تیر (خون) ظلم سیراب کردند، این حادثه آنچنان جانسوز و سخت و طاقت فرسا است که پایههاى کوههاى مکه را خراب کرد».
اى حسین!پیش از آنکه قیامت فرا رسد در رفتن به آتش دوزخ شتاب کردى!
حضرت فرمود:گویا گوینده این سخن شمر است.گفتند:بلى یا بن رسول الله !
فرمود:اى پسر زن بز چران تو به آتش دوزخ سزاورترى.
مسلم بن عوسجه که در کنار امام حسین علیه السلام قرار گرفته بود گفت
یا بن رسول الله !شمر در تیر راس من است اجازه بده تا او را به جهنم واصل کنم .
امام علیه السلام پاسخ داد:انى اکره ان ابداهم بالقتال من خوش ندارم که آغازگر جنگ باشم
بعد سخنرانى هاى امام علیه السلام در روز عاشورا زمینه و مقدمات جنگ فراهم شد.
حر بن یزید ریاحى با شنیدن استغاثه امام حسین علیه السلام از خواب غفلت بیدار شد و به لشکر حق پیوست.در این هنگام عمر سعد تیرى به کمان گذاشت و به سوى سپاه ابا عبد الله علیه السلام رها کرد و گفت:
نزد امیر ابن زیاد شاهد باشید که من پیش از همه جنگ را شروع کردم
در نتیجه عمر سعد رسما با انداختن تیرى به سوى سپاه ابا عبد الله علیه السلام جنگ را آغاز کرد و این خود نشان دهنده این است که امام علیه السلام جنگ را آغاز نکرد بلکه از شروع به جنگ کراهت نشان مى داد.
آخرین وداع
کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 116
نویسنده: شهید مطهرى
اسبهاى عربى براى میدان جنگ تربیت مىشدند.اسب حیوان تربیتپذیرى است.اینها وقتى که صاحبشان کشته مىشد عکس العملهاى خاصى از خودشان نشان مىدادند.
اهل بیت ابا عبد الله در داخل خیمه هستند،همین طور منتظر ببینند کى صداى آقا را مىشنوند یا شاید یک بار دیگر جمال آقا را زیارت مىکنند که یک وقت صداى همهمه اسب ابا عبد الله بلند شد.آمدند در خیمه.خیال کردند آقا آمدهاند.یک وقت دیدند این اسب آمده است ولى در حالى که زین او واژگون است.اینجاست که اولاد ابا عبد الله،خاندان ابا عبد الله فریاد واحسینا و وامحمدا را بلند کردند.دور این اسب را گرفتند. نوحه سرایى طبیعتبشر است.انسان وقتى مىخواهد درد دل خودش را بگوید به صورت نوحهسرایى مىگوید،آسمان را مخاطب قرار مىدهد،زمین را مخاطب قرار مىدهد،درختى را مخاطب قرار مىدهد،خودش را مخاطب قرار مىدهد،انسان دیگرى را مخاطب قرار مىدهد، حیوانى را مخاطب قرار مىدهد.هر یک از افراد خاندان ابا عبد الله به نحوى نوحهسرایى را آغاز کردند.آقا به آنها فرموده بود تا من زنده هستم حق گریه کردن هم ندارید.من که از دنیا رفتم البته نوحهسرایى کنید.گریه است،انسان وقتى غصه دارد باید گریه کند تا عقده دلش خالى شود.اجازه گریه کردن را بعد از این جریان یافته بودند.در همان حال شروع کردند به گریستن.
نوشتهاند حسین بن على علیه السلام دخترکى دارد که خیلى هم این دختر را دوست مىداشت،سکینه خاتون که بعد هم یک زن ادیبه عالمهاى شد و زنى بود که همه علما و ادبا براى او اهمیت و احترام قائل بودند.ابا عبد الله خیلى این طفل را دوست مىداشت.او هم به آقا فوق العاده علاقهمند بود.نوشتهاند این بچه به صورت نوحه سرایى جملههایى گفت که دلهاى همه را کباب کرد.به حالت نوحهسرایى این اسب را مخاطب قرار داده است،مىگوید:«یا جواد ابى هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟»اى اسب پدرم،پدر من وقتى که رفت تشنه بود،آیا پدر من را سیراب کردند یا با لب تشنه شهید کردند؟این در چه وقتبود؟وقتى است که دیگر ابا عبد الله از روى اسب به روى زمین افتاده است.این جنگ با یک تیر شروع شد و با یک تیر خاتمه پیدا کرد.پیش از ظهر عاشورا که شد،بعد از آن اتمام حجتهاى امام،عمر سعد کسى بود که تیرى به کمان کرد و فرستاد به ...
کربلا را بیشتر بشناسیم
نگاهى به شجاعت و جنگاورى قمر بنى هاشم علیه السلام در روز عاشورا بیفکنیم
که یا رب چه زور و چه بازوست این
مگر با قدر هم ترازوست این
براى دفعه بعد که همگى اصحاب و بنى هاشم شهید گشتند و کسى باقى نماند و صداى العطش کودکان در حرمسرا بلند بود، غیرت و حمیت آن شهسوار به جوش آمد و براى آب اجازه میدان خواست .
مارد بن صدیق ، از جمله شجاعان لشگر عمر بن سعد بود، مردى قوى هیکل نظیر مرحب خیبرى و عمرو بن عبدود، و بسیار رشید و داراى قامتى بلند و بدنى قوى و هیبتى موحش و تنومند از شجاعان نامى عرب ، در حالى که زره محکمى به تن داشت و نیزه بلند بر دست خود مخروطى بر سر و بر اسبى قوى هیکل سوار بود، به میدان آمد و فریاد زد اى جوان شمشیرت را بینداز و بدان کسى که به سوى تو آمده قلبى پر عطوفت دارد و با مهربانى دلش به حال جوانى تو مى سوزد که با این سیما و منظر به دست وى کشته شود و به علاوه ننگ دارم که با این عظمت جثه و شجاعت ، جوانى را بکشم ؟ بهتر است موعظه مرا بپذیرى و ترک مخاصمه کنى ، و او را با ابیاتى چند موعظه کرد.
حضرت اباالفضل علیه السلام در جوابش فرمود: اى دشمن خدا بیانات شیواى ترا شنیدم ، لکن آنها مانند بذریست که در زمین شوره زار یا زمین سخت بپاشند، خیلى دور است که عباس خود را به تو تسلیم نماید تا از طوفان بلا نجاتش بخشى ، و اما از حذاقت من سخن راندى ، این نسبت میراثى است که از خاندان نبوت به ما رسیده و ما فدائى دین هستیم و به شهادت افتخار مى کنیم و در مصائب صابر و بر سختى ها شاکریم و در تمام امور بر خدا توکل داریم ؛ و اما تو اى مارد از فضایل محرومى و خصال اسلامى در تو نیست ، نسبت من به رسول خداصلى الله علیه و آله مى رسد، من شاخه اى از شجره طیبه نبوت هستم و ان که از این شجره باشد مؤ ید من عند الله بوده و هیچ وقت تحت قیود و بندگى ابناء زمان واقع نخواهد شد. در بین این گفت و شنودها اباالفضل علیه السلام خود را مهیا کرد و از جا جست و سر نیزه مارد را گرفت و از دست او در آورد و با نیزه خودش بر سینه او زد و از اسب به زمین انداخت ، لشگریان مبهوت شدند و چون دیگر طاقت جنگ نداشت . شمر فریاد زد مارد را دریابید که حضرت مهلتش نداد و سر او را جدا کرد.
جهاد با نفس اباالفضل علیه السلام
حضرت عباس علیه السلام در ستیز با دشمن ، براستى سنگ تمام گذاشت : بدنش مجروح گشت ، دستهایش جدا شد، بر فرق سرش عمود آهنى زدند و تیر به چشم و به مشک آب او رسید، کشت و... کشته شد...؛ لکن با نفس او ذى قیمت تر است که با لب تشنه کف آب را تا نزدیک دهان آورد ولى از لب تشنه برادر و کودکان و اطفال تشنه او یاد کرد و آب را بر روى آب ریخت .
جوانمردى اباالفضل علیه السلام در جنگ تن به تن
مردى به نام عبد الله بن عقبه غنوى پاى به میدان گذارد و مبارز طلبید، حضرت اباالفضل به میدان رفت و با او روبرو شد و پس از خواندن رجز و معرفى خود، به وى فرمود: این مرد جنگى از مبارزه با من صرفه نظر کن ، زیرا تو که به میدان آمدى نمى دانستى با من روبرو خواهى شد... حال به جهت احسانى که پدرم بر پدرت نموده میدان را ترک نما برگرد! عبدالله بن عقبه قبول نکرد و خواستار جنگ شد. حضرت اسب را به حرکت درآورد و شمشیر کشید و عمدا به شمشیر او اصابت داد و طورى وانمود کرد که ضربه اى هم به شست وى رسیده است ، به حدى که که صداى هلهله دشمن بلند شد، مجددا فرمود: میدان را ترک کن ، به سبب آنکه پدرانمان با هم نمکى خورده اند.
آن مرد مى خواست میدان را ترک کند، لکن چون در نزد سلحشوران خجل مى شد از این کار دست باز داشت . لذا دفعه دوم باز اسبها به حرکت در آوردند و اباالفضل علیه السلام شمشیرى به رکاب او زد و صدایش را همه شنیدند ولى عبدالله مجروح نشد. اخر الاءمر عبدالله ، که خود را مقابل حضرت عباس علیه السلام ناتوان دید، با آنکه از شجاعان عرب بود از میدان گریخت و به لشگر بازگشت و حضرت عباس علیه السلام نیز در عین حال مى توانست او را تعقیب کند و از پشت او را بکشد، لکن نقشه را طورى چید که او جان سالم بدر برد.
مبارز دیگرى که نامش صفوان بن ابطح بود سوار بر اسب از لشگر عمر سعد خارج شد و به جنگ ابوالفضل علیه السلام آمد. او که در سنگ اندازى و نیزه زنى مهارت بسیار داشت ، رجز خواند و همین که بنا به حمله شد او دست به خرجین خود برد و سنگ بزرگى را بر آورده حواله به صورت حضرت اباالفضل علیه السلام کرد، حضرت خم شد و سنگ از بالاى سرش بر زمین افتاد. سپس شمشیر را حواله دست صفوان نمود و در نتیجه دست او بریده و آویزان گردید و از آن خون مى ریخت . دوباره اسبها را به حرکت در آوردند. این بار او با نیزه محکمى که در دست داشت حمله کرد، و حضرت عباس علیه السلام با شمشیر نیزه او را از کمر به نیم نمود. صفوان دیگر قدرت جنگیدن نداشت . از طرفى دست راست از کار افتاده و با دست چپ چاپکى را نداشت و از طرفى خون از بدنش مى رفت و ضعف او را گرفته بود. با این حال مجددا آماده مبارزه شد.
اباالفضل علیه السلام فرمود: اى مرد شجاع به منزلت برگرد و جراح را خبر کن تا دستت را معالجه نماید اما روى برگشت نداشت و اصرار مى ورزید مرا به قتل برسان ! جوانمردى عباس اجازه نمى داد کسى را که دیگر نمى توانست بجنگد بکشد، لذا او را رها کرد و به انبوه لشگر حمله ور شد که در این حمله به قولى 520 نفر را کشت .