سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

شناخت
 
   کودک نجوا کرد : خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشید.
   پس کودک فریاد زد‌: خدایا با من صحبت کن! و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.
   کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به مننشان بده و یک زندگی متلولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا درک نکرده بود از آن جا دور شد.
                                                               ***
 
موج
مردی تصمیم گرفت به دیدار زاهدی برود که می گفتند نه چندان دور از صومعه اسکتا میزید.پس از مدتی سرگردانی بی هدف در صحرا، سر انجام راهب را یافت و گفت: می خواهم نخستین گامم را در طریق روح بدانم.
 زاهد مرد را به کنار چاه کوچکی برد و از او خواست بازتاب چهره خودش را در آب بنگرد. مرد کوشید چنین کند، اما در همان هنگام ، زاهد ریگهایی به درون آب پرتاب میکرد و به آب موج می انداخت.
 مرد گفت: اگر شما همین طور ریگ در آب بیندازید که نمیتوانم چهره ام را در آب ببینم.
 زاهد گفت: دزست همان طور که آدم نمیتواند جهره خودش را در آب های مواج ببیند ، جست و جوی خداوند با ذهنی نگران این جست و جو هم ناممکن است. این نخستین گام است !
پائلو کوئلیو
***