سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشورا_یا حسین

 

 

 

 

 

وای حسین کشته شد

کربلا

به میدان رفتن حضرت على ‏اکبر(ع)

کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 345
نویسنده: شهید مطهرى

نوشته‏اند تا اصحاب زنده بودند،تا یک نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر،از خاندان امام حسین،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به میدان برود.مى‏گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏مان را انجام بدهیم،وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏دانید.اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد.آخرین فرد از اصحاب ابا عبد الله که شهید شد،یکمرتبه ولوله‏اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.همه از جا حرکت کردند.نوشته‏اند:«فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظى کردن،دست‏به گردن یکدیگر انداختن،صورت یکدیگر را بوسیدن.
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبد الله در باره‏اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبیه‏ترین فرد به پیغمبر بوده است.سخن که مى‏گفت گویى پیغمبر است که سخن مى‏گوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود:خدایا خودت مى‏دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى‏شدیم،به این جوان نگاه مى‏کردیم.آیینه تمام نماى پیغمبر بود.این جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسیارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روایت‏شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى‏آمدند،حضرت به نحوى تعلل مى‏کرد(مثل داستان قاسم که مکرر شنیده‏اید)ولى وقتى که على اکبر مى‏آید و اجازه میدان مى‏خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مى‏اندازند. جوان روانه میدان شد.
نوشته‏اند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس‏» (1) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏کند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشت‏سر او رفت.اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏تر است.جمله‏اى هم به عمر سعد گفت،فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید:«یابن سعد قطع الله رحمک‏» (2) خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى.بعد از همین دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچه‏اى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.یک وقت‏به پسر گفتند:آیا سرى را که اینجاست مى‏شناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،دید سر پدرش است.بى اختیار از جا حرکت کرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق کنید.
این طور بود که على اکبر به میدان رفت.مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟ -گفت: پدر جان‏ «العطش‏»! تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعه‏اى آب به کام من برسد نیرو مى‏گیرم و باز حمله مى‏کنم.این سخن جان ابا عبد الله را آتش مى‏زند،مى‏گوید:پسر جان!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده مى‏دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید.این جوان مى‏رود به میدان و باز مبارزه مى‏کند.
مردى است‏به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است،مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است.مى‏گوید:کنار مردى بودم.وقتى على اکبر حمله مى‏کرد،همه از جلوى او فرار مى‏کردند.او ناراحت‏شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مى‏خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت.گفت:خیر.على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمى‏توانست تعادل خود را حفظ کند.در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدى رسول الله‏» (3) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مى‏بینم و شربت آب مى‏نوشم.اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد،اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم.اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏اند:«فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا» (4) .
و لا حول و لا قوة الا بالله

پى‏نوشت‏ها:
1.و 2) اللهوف،ص 47.
3.بحار الانوار،ج 45/ص 44.
4.مقتل الحسین مقرم،ص 324.

 

 

سرباز شش ماهه

هنگامى که همه یاران و اصحاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، نداى غریبانه امام بلند شد:
«هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ... هل من مغیث‏یرجوا الله باغثتنا».
:«آیا حمایت کننده‏اى هست تا از حرم رسولخدا صلى الله علیه و اله و سلم حمایت کند؟ آیا فریادرسى است که براى امید ثواب ما را یارى کند؟».
وقتى که این ندا به گوش بانوان حرم رسید، صداى گریه و شیون آنها بلند شد، امام کنار خیمه آمد و به زینب علیهاالسلام فرمود: فرزند کوچکم را به من بده تا با او وداع کنم، کودک را گرفت، همین که خواست ببوسد حرمله تیرى به سوى گلوى نازک او رها کرد، آن تیر به گلوى او اصابت نمود، و سرش را ذبح کرد.
که در این باره سید حید حلى گوید:
و منعطفا اهوى لتقبیل طفله فقبل منه قبله السهم منحرا
یعنى: «امام حسین علیه السلام براى بوسیدن کودک شیرخوار خود خم شد، اما تیر قبل از امام بر گلوگاه او بوسه دار».
امام آن کودک را به زینب علیها السلام داد فرمود: او را نگهدار، و دستش را زیر گلوى کودک گرفت، پر از خون شد، آن خون را به طرف آسمان پاشید و گفت:
«هون ما نزل بى انه بعین الله تعالى‏».
یعنى: « چون خداوند این منظره را مى‏بیند، آنچه از این مصیبت بر من وارد شد برایم آسان است‏».
و در احتجاج آمده: «امام حسین علیه السلام از اسب پیاده شد و (در کنار خیمه یا پشت‏خیمه) با غلاف شمشیرش قبرى کند، و کودکش را به خونش رنگین نموده و دفن کرد».
مشهور است که على اصغر، شش ماهه بود، مادرش حضرت رباب دختر امرء القیس است، و على اصغر با سکینه از جانب مادر نیز برادر و خواهر بودند.
در مورد نام این طفل، علامه مجلسى در جلاء العیون مى‏گوید: «بعضى او را على اصغر مى‏نامند».
در کتاب منتخب التواریخ نقل شده: در یکى از زیارات عاشورا آمده:
«و على ولدک على الاصغر الذى فجعت به‏».
: «و سلام بر فرزند تو على اصغر که در مورد او مصیبت‏سختى بر تو وارد شد».
امام حسین علیه السلام نزد خواهرش ام کلثوم (زینب صغرى) آمد و به او فرمود: اى خواهر! ترا در مورد نگهدارى کودک شیرخوارم، سفارش مى‏کنم، زیرا او کودک شش ماهه است و مراقبت نیاز دارد.
ام‏کلثوم عرض کرد: برادرم، این کودک سه روز است که آب نیاشامیده از قوم براى او شربت آبى بگیر.
امام حسین علیه السلام على اصغرش را در آغوش گرفت و به سوى قوم رفت، خطاب به قوم فرمود، «شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید، و از آنها جز این کودک باقى نمانده که از شدت تشنگى مثل مرغ، دهان باز مى‏کند و مى‏بندد این کودک که گناه ندارد، نزد شما آورده‏ام تا به او آب بدهید».
«یا قوم ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل ا ما ترونه کیف یتلظى عطشا».
: «اى قوم اگر به من رحم نمى‏کنید به این کودک رحم کنید، آیا او را نمى‏بینید که چگونه از شدت و حرارت تشنگى، دهان را باز و بسته مى‏کند؟».
هنوز سخن امام تمام نشده بود، به اشاره عمر سعد، حرمله بن کاهل اسدى گلوى نازک او را هدف تیر سه شعبه‏اش قرار داد که تیر به گلو اصابت کرد«فذبح الطفل من الورید، او من الاذن الى الاذن‏».
«از شریان چپ تا شریان راست على اصغر بریده شد، و یا از گوش تا گوش او ذبح گردید».
فاتى به نحو اللئام منادیا یا قوم هل قلب لهذا یخشع فرماه حرمله بسهم فى الحشا بید الحتوف و القى من لا یجزع
یعنى: «پس آن کودک را به سوى قوم پست آورد، در حالى که صدا مى‏زد: اى قوم، آیا دلى هست که از خدا بترسد و بر این کودک توجه نماید؟، بجاى جواب، حرمله تیرى بر کمان نهاد و آن کودکى را که از شدت ضعف و عطش قدرت بى تابى نداشت هدف تیر قرار داد».
مصیبت جگر سوز على اصغر به قدرى بر امام حسین علیه السلام سخت بود که آنحضرت در حالى که گریه مى‏کرد، به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا خودت بین ما و این قوم، داورى کن، آنها ما را دعوت کردند تا ما را یارى کنند، ولى به کشتن ما اقدام مى‏کنند».
از جانب آسمان ندائى شنید:
«یا حسین دعه فان له مرضعا فى الجنه‏».
«اى حسین علیه السلام در فکر اصغر نباش، هم اکنون دایه‏اى در بهشت براى شیر دادن به او آماده است‏».
این ندا، نداى دلدارى به حسین علیه السلام بود، تا بتواند فاجعه غمبار مصیبت اصغر را تحمل کند.
و دلیل دیگر بر شدت سختى این مصیبت اینکه: امام حسین علیه السلام هنگامى که به شهادت رسید: در روز یازدهم محرم، سکینه کنار پیکرهاى شهداء آمد و گریه کرد تا بیهوش شد، امام حسین علیه السلام در عالم بى هوشى به سکینه اشعارى آموخت براى شیعیان بخواند، دو شعر از آن اشعار این است:
لیتکم فى یوم عاشورا جمعا تنظرونى کیف استسقى لطفلى فابوا ان یرحمونى و سقوه سهم بغى عوض الماء المعین یا لرزء و مصاب هد ارکان الحجون
«اى کاش در روز عاشورا همه شما بودید و مى‏دیدید که چگونه براى کودکم طلب آب کردم، قوم به من رحم نکرد، و بجاى آب گوارا، کودکم را با تیر (خون) ظلم سیراب کردند، این حادثه آنچنان جانسوز و سخت و طاقت فرسا است که پایه‏هاى کوههاى مکه را خراب کرد».

آیا امام حسین علیه السلام آغازگر جنگ بود؟

پاسخ: لشکر عمر سعد در روز عاشورا گرداگرد لشکر و خیمه هاى امام حسین علیه السلام به گشت زنى مشغول شدند. از هر طرف که مى رفتند خندقى پر از شعله هاى آتش در اطراف خیمه ها مى دیدند.در این هنگام شمر علیه اللعنه با صداى بلند فریاد زد:
اى حسین!پیش از آنکه قیامت فرا رسد در رفتن به آتش دوزخ شتاب کردى!
حضرت فرمود:گویا گوینده این سخن شمر است.گفتند:بلى یا بن رسول الله !
فرمود:اى پسر زن بز چران تو به آتش دوزخ سزاورترى.
مسلم بن عوسجه که در کنار امام حسین علیه السلام قرار گرفته بود گفت
یا بن رسول الله !شمر در تیر راس من است اجازه بده تا او را به جهنم واصل کنم .
امام علیه السلام پاسخ داد:انى اکره ان ابداهم بالقتال من خوش ندارم که آغازگر جنگ باشم
بعد سخنرانى هاى امام علیه السلام در روز عاشورا زمینه و مقدمات جنگ فراهم شد.
حر بن یزید ریاحى با شنیدن استغاثه امام حسین علیه السلام از خواب غفلت بیدار شد و به لشکر حق پیوست.در این هنگام عمر سعد تیرى به کمان گذاشت و به سوى سپاه ابا عبد الله علیه السلام رها کرد و گفت:
نزد امیر ابن زیاد شاهد باشید که من پیش از همه جنگ را شروع کردم
در نتیجه عمر سعد رسما با انداختن تیرى به سوى سپاه ابا عبد الله علیه السلام جنگ را آغاز کرد و این خود نشان دهنده این است که امام علیه السلام جنگ را آغاز نکرد بلکه از شروع به جنگ کراهت نشان مى داد.

آخرین وداع

کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 116
نویسنده: شهید مطهرى

نوشته‏ اند ابا عبد الله در حملات خودش نقطه‏اى را در میدان مرکز قرار داده بود. مرکز حملاتش آنجا بود.مخصوصا نقطه اى را امام انتخاب کرده بود که نزدیک خیام حرم باشد و از خیام حرم خیلى دور نباشد،به دو منظور.یک منظور این که مى‏دانست که اینها چقدر نامرد و غیر انسانند.اینها همین مقدار حمیت ندارند که لا اقل بگویند که ما با حسین طرف هستیم،پس متعرض خیمه‏ها نشویم.مى‏خواست تا جان در بدن دارد،تا این رگ گردنش مى‏جنبد،کسى متعرض خیام حرمش نشود.حمله مى‏کرد،از جلو او فرار مى‏کردند،ولى زیاد تعقیب نمى‏کرد،بر مى‏گشت مبادا خیام حرمش مورد تعرض قرار بگیرد.دیگر اینکه مى‏خواست تا زنده است اهل بیتش بدانند که او زنده است. نقطه‏اى را مرکز قرار داده بود که صداى حضرت مى‏رسید.وقتى‏که بر مى‏گشت،در آن نقطه مى‏ایستاد،فریاد مى‏کرد:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏».وقتى که این فریاد حسین بلند مى‏شد اهل بیت‏سکونت‏خاطرى پیدا مى‏کردند،مى‏گفتند آقا هنوز زنده است. امام به اهل بیت فرموده بود تا من زنده هستم هرگز از خیمه‏ها بیرون نیایید. این حرفها را باور نکنید که اینها دم به دم بیرون مى‏دویدند،ابدا!دستور آقا بود که تا من زنده هستم در خیمه‏ها باشید،حرف سستى از دهان شما بیرون نیاید که اجر شما ضایع مى‏شود.مطمئن باشید عاقبت‏شما خیر است،نجات پیدا مى‏کنید و خداوند دشمنان شما را عذاب خواهد کرد،به زودى هم عذاب خواهد کرد.اینها را به آنها فرموده بود. آنها اجازه نداشتند و بیرون هم نمى‏آمدند.غیرت حسین بن على اجازه نمى‏داد.غیرت و عفت‏خود آنها اجازه نمى‏داد که بیرون بیایند،بیرون هم نمى‏آمدند.صداى آقا را که مى‏شنیدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم‏»یک اطمینان خاطرى پیدا مى‏کردند. چون آقا وداع کرده بودند و یک بار یا دو بار دیگر هم بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،این بود که اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن امام را داشتند.
اسبهاى عربى براى میدان جنگ تربیت مى‏شدند.اسب حیوان تربیت‏پذیرى است.اینها وقتى که صاحبشان کشته مى‏شد عکس العملهاى خاصى از خودشان نشان مى‏دادند.
اهل بیت ابا عبد الله در داخل خیمه هستند،همین طور منتظر ببینند کى صداى آقا را مى‏شنوند یا شاید یک بار دیگر جمال آقا را زیارت مى‏کنند که یک وقت صداى همهمه اسب ابا عبد الله بلند شد.آمدند در خیمه.خیال کردند آقا آمده‏اند.یک وقت دیدند این اسب آمده است ولى در حالى که زین او واژگون است.اینجاست که اولاد ابا عبد الله،خاندان ابا عبد الله فریاد واحسینا و وامحمدا را بلند کردند.دور این اسب را گرفتند. نوحه سرایى طبیعت‏بشر است.انسان وقتى مى‏خواهد درد دل خودش را بگوید به صورت نوحه‏سرایى مى‏گوید،آسمان را مخاطب قرار مى‏دهد،زمین را مخاطب قرار مى‏دهد،درختى را مخاطب قرار مى‏دهد،خودش را مخاطب قرار مى‏دهد،انسان دیگرى را مخاطب قرار مى‏دهد، حیوانى را مخاطب قرار مى‏دهد.هر یک از افراد خاندان ابا عبد الله به نحوى نوحه‏سرایى را آغاز کردند.آقا به آنها فرموده بود تا من زنده هستم حق گریه کردن هم ندارید.من که از دنیا رفتم البته نوحه‏سرایى کنید.گریه است،انسان وقتى غصه دارد باید گریه کند تا عقده دلش خالى شود.اجازه گریه کردن را بعد از این جریان یافته بودند.در همان حال شروع کردند به گریستن.
نوشته‏اند حسین بن على علیه السلام دخترکى دارد که خیلى هم این دختر را دوست مى‏داشت،سکینه خاتون که بعد هم یک زن ادیبه عالمه‏اى شد و زنى بود که همه علما و ادبا براى او اهمیت و احترام قائل بودند.ابا عبد الله خیلى این طفل را دوست مى‏داشت.او هم به آقا فوق العاده علاقه‏مند بود.نوشته‏اند این بچه به صورت نوحه سرایى جمله‏هایى گفت که دلهاى همه را کباب کرد.به حالت نوحه‏سرایى این اسب را مخاطب قرار داده است،مى‏گوید:«یا جواد ابى هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟»اى اسب پدرم،پدر من وقتى که رفت تشنه بود،آیا پدر من را سیراب کردند یا با لب تشنه شهید کردند؟این در چه وقت‏بود؟وقتى است که دیگر ابا عبد الله از روى اسب به روى زمین افتاده است.این جنگ با یک تیر شروع شد و با یک تیر خاتمه پیدا کرد.پیش از ظهر عاشورا که شد،بعد از آن اتمام حجتهاى امام،عمر سعد کسى بود که تیرى به کمان کرد و فرستاد به  ...
  علمدار
 
کربلا را بیشتر بشناسیم


نگاهى به شجاعت و جنگاورى قمر بنى هاشم علیه السلام در روز عاشورا بیفکنیم

در جنگ تن به تن روز عاشورا حضرت عباس علیه السلام 250 دلاور را به هلاکت رسانید به گونه اى که دشمن انگشت حیرت به دهان گرفت و گفت :
که یا رب چه زور و چه بازوست این
مگر با قدر هم ترازوست این

براى دفعه بعد که همگى اصحاب و بنى هاشم شهید گشتند و کسى باقى نماند و صداى العطش کودکان در حرمسرا بلند بود، غیرت و حمیت آن شهسوار به جوش آمد و براى آب اجازه میدان خواست .
مارد بن صدیق ، از جمله شجاعان لشگر عمر بن سعد بود، مردى قوى هیکل نظیر مرحب خیبرى و عمرو بن عبدود، و بسیار رشید و داراى قامتى بلند و بدنى قوى و هیبتى موحش و تنومند از شجاعان نامى عرب ، در حالى که زره محکمى به تن داشت و نیزه بلند بر دست خود مخروطى بر سر و بر اسبى قوى هیکل سوار بود، به میدان آمد و فریاد زد اى جوان شمشیرت را بینداز و بدان کسى که به سوى تو آمده قلبى پر عطوفت دارد و با مهربانى دلش به حال جوانى تو مى سوزد که با این سیما و منظر به دست وى کشته شود و به علاوه ننگ دارم که با این عظمت جثه و شجاعت ، جوانى را بکشم ؟ بهتر است موعظه مرا بپذیرى و ترک مخاصمه کنى ، و او را با ابیاتى چند موعظه کرد.
حضرت اباالفضل علیه السلام در جوابش فرمود: اى دشمن خدا بیانات شیواى ترا شنیدم ، لکن آنها مانند بذریست که در زمین شوره زار یا زمین سخت بپاشند، خیلى دور است که عباس خود را به تو تسلیم نماید تا از طوفان بلا نجاتش بخشى ، و اما از حذاقت من سخن راندى ، این نسبت میراثى است که از خاندان نبوت به ما رسیده و ما فدائى دین هستیم و به شهادت افتخار مى کنیم و در مصائب صابر و بر سختى ها شاکریم و در تمام امور بر خدا توکل داریم ؛ و اما تو اى مارد از فضایل محرومى و خصال اسلامى در تو نیست ، نسبت من به رسول خداصلى الله علیه و آله مى رسد، من شاخه اى از شجره طیبه نبوت هستم و ان که از این شجره باشد مؤ ید من عند الله بوده و هیچ وقت تحت قیود و بندگى ابناء زمان واقع نخواهد شد. در بین این گفت و شنودها اباالفضل علیه السلام خود را مهیا کرد و از جا جست و سر نیزه مارد را گرفت و از دست او در آورد و با نیزه خودش بر سینه او زد و از اسب به زمین انداخت ، لشگریان مبهوت شدند و چون دیگر طاقت جنگ نداشت . شمر فریاد زد مارد را دریابید که حضرت مهلتش نداد و سر او را جدا کرد.


جهاد با نفس اباالفضل علیه السلام
حضرت عباس علیه السلام در ستیز با دشمن ، براستى سنگ تمام گذاشت : بدنش مجروح گشت ، دستهایش جدا شد، بر فرق سرش عمود آهنى زدند و تیر به چشم و به مشک آب او رسید، کشت و... کشته شد...؛ لکن با نفس او ذى قیمت تر است که با لب تشنه کف آب را تا نزدیک دهان آورد ولى از لب تشنه برادر و کودکان و اطفال تشنه او یاد کرد و آب را بر روى آب ریخت .

جوانمردى اباالفضل علیه السلام در جنگ تن به تن
مردى به نام عبد الله بن عقبه غنوى پاى به میدان گذارد و مبارز طلبید، حضرت اباالفضل به میدان رفت و با او روبرو شد و پس از خواندن رجز و معرفى خود، به وى فرمود: این مرد جنگى از مبارزه با من صرفه نظر کن ، زیرا تو که به میدان آمدى نمى دانستى با من روبرو خواهى شد... حال به جهت احسانى که پدرم بر پدرت نموده میدان را ترک نما برگرد! عبدالله بن عقبه قبول نکرد و خواستار جنگ شد. حضرت اسب را به حرکت درآورد و شمشیر کشید و عمدا به شمشیر او اصابت داد و طورى وانمود کرد که ضربه اى هم به شست وى رسیده است ، به حدى که که صداى هلهله دشمن بلند شد، مجددا فرمود: میدان را ترک کن ، به سبب آنکه پدرانمان با هم نمکى خورده اند.
آن مرد مى خواست میدان را ترک کند، لکن چون در نزد سلحشوران خجل مى شد از این کار دست باز داشت . لذا دفعه دوم باز اسبها به حرکت در آوردند و اباالفضل علیه السلام شمشیرى به رکاب او زد و صدایش را همه شنیدند ولى عبدالله مجروح نشد. اخر الاءمر عبدالله ، که خود را مقابل حضرت عباس علیه السلام ناتوان دید، با آنکه از شجاعان عرب بود از میدان گریخت و به لشگر بازگشت و حضرت عباس علیه السلام نیز در عین حال مى توانست او را تعقیب کند و از پشت او را بکشد، لکن نقشه را طورى چید که او جان سالم بدر برد.
مبارز دیگرى که نامش صفوان بن ابطح بود سوار بر اسب از لشگر عمر سعد خارج شد و به جنگ ابوالفضل علیه السلام آمد. او که در سنگ اندازى و نیزه زنى مهارت بسیار داشت ، رجز خواند و همین که بنا به حمله شد او دست به خرجین خود برد و سنگ بزرگى را بر آورده حواله به صورت حضرت اباالفضل علیه السلام کرد، حضرت خم شد و سنگ از بالاى سرش بر زمین افتاد. سپس شمشیر را حواله دست صفوان نمود و در نتیجه دست او بریده و آویزان گردید و از آن خون مى ریخت . دوباره اسبها را به حرکت در آوردند. این بار او با نیزه محکمى که در دست داشت حمله کرد، و حضرت عباس ‍ علیه السلام با شمشیر نیزه او را از کمر به نیم نمود. صفوان دیگر قدرت جنگیدن نداشت . از طرفى دست راست از کار افتاده و با دست چپ چاپکى را نداشت و از طرفى خون از بدنش مى رفت و ضعف او را گرفته بود. با این حال مجددا آماده مبارزه شد.
اباالفضل علیه السلام فرمود: اى مرد شجاع به منزلت برگرد و جراح را خبر کن تا دستت را معالجه نماید اما روى برگشت نداشت و اصرار مى ورزید مرا به قتل برسان ! جوانمردى عباس اجازه نمى داد کسى را که دیگر نمى توانست بجنگد بکشد، لذا او را رها کرد و به انبوه لشگر حمله ور شد که در این حمله به قولى 520 نفر را کشت .